سلام
نمی دونم چطوری شروع کنم ، خیلی وقته ندیدمش ، شاید واسه همینه که اینقدر داغونم ، روز تشیع جنازه اش یه بارون خیلی شدید اومد منم طبق معمول کنار پنجره ی اتاقمان نشستم به بیرون خیره شدم و تا میتونستم باخدا و پدرم و آسمون حرف زدم ، وای چه حالی داره و خدا ، دلم میخواست ون لحظه کنار مزارش بودم و تا می تونستم گریه می کردم ،به خدا گفتم بین این همه اشک و بارون ، اشکای یه پسر دیوونه ی تنها رو می بینی و صداشو می شنوی پس یه کاری کن تا دو باره زیر بارون بشینم ، خدای مهربونم امروز دعامو مستجاب کرد ، وقتی بعداز ظهر کنار مزارش با مادرم و برادران و خواهرانم نشسته بودم و سعی می کردم بین آدما بغضمو فرو بدم و وانمود کنم حالم خیلی خوبهیهو بغض آسمون ترکید ، یه بارون خیلی شدید شروع کرد به باریدن ، انگار آسمونم داشت واسه بغض من گریه می کرد،آخه میدونه جز اون همدرد دیگه ای ندارم ، همه ی آدما از ترس اینکه یه وقت راز بارونو نفهمن و زیر چشمای آسمون خیس نشن با عجله رفتن ، منم که دیدم هیچ کس نیست و فقط من تنهای روستا و خدا و بارون با همیم زیر اون بارون شدید نشستم کنار پدرم و تا می تونستم زار زدم ، وقتی به دور برم نگاه کردم دیدم تموم اون جمعیت وایستادن زیر سایه بونای در خونه هاشون و منو که تنها زیر بارون رگبار کنار قبر پدرم نشستم و گریه می کنم ، با انگشت به همه نشون میدن ، وقتی دیدم تنها نیستم و از اون موقع همه نگام می کردن ، گفتم هی ، داری با تنهای روستا صحبت میکنی ، دیگه نباید پیش مردم این روستا باهاش صحبتی کنی ،پاشدم و رفتم هرچند همه با تعجب نگام میکردندارم روز به روز تنهای روستا بودن تو را بیشتر درک میکنم ،پدرم ، نمیدونم چرا این آدما اینقدر از بارون خدا ترس دارن ،مگه خیس شدن ،گریه کردن ،دلتنگ شدن و دلبستن به یه قبرخشک و خالی چه کناهی داره که همه با تعجب نگام میکنن و باید به خاطرش سرزنش بشم ، مگه چی خواستم از دنیای خدا بجز چند تا دونه بارون و یه سنگ قبر ،امشب سر نماز موقع دعا فقط سکوت کردم ، آخه ترسیدم اگه با خدا حرف بزنم آتیش دلم شعله بکشه و تموم سجاده مو بسوزونه ، به خدا پدرجان 2 سال که سهله تا ابد دیوونه و منتظرتم ، حتی اگه همه بهم بگن دیوونه ، اگه همه ترکم کنن ، و حتی اگه تنهای روستا که سهله تنهای دنیا بشم ، راستی پدر " دیوانه خوانده اند مرا عاقلان روستا ، دیوانه ام ،بله و دو چندانم آرزوست ، مگه نمیگن نا امیدی کفره هنوز امیدوارم به آمدنت ، و برگردی خونه پدر مهربونم ، وای خدایا چقدر این روستا ،این دنیا ، واسم کوچک شده آری پدرعزیزم رفت و ما را تنها گذاشت.
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت